مسابقه آی قصه

قصه | زهراسادات قاسمی | کد:۰۴۴

این اثر در بخش «قصه» مسابقه‌ی «من و ویروس» پذیرفته شده است.

اگر این اثر را دوست دارید، می‌توانید در پایین همین پست، آن را لایک کنید و یا نظرتان را بنویسید.

برای شرکت در مسابقه این‌جا را بخوانید |

دیگر آثار شرکت‌کننده در مسابقه را این‌جا ببینید |


قصه ویسی‌کوچیکه

وای بچه­‌ها من یک ویروسم! نه نه از من فرار نکنید! قول می­دهم به شما آسیبی نزنم. نروید دیگر. چرا تا  من می­خواهم با کسی حرف بزنم از من فرار می­کند. اول بگذارید یک کم از خودم حرف بزنم که بفهمید چه شکلی­ام، چه جوری­ام. بعد اگر ترسیدید بگذارید بروید.

    من با خودم عطسه می­آورم. نترسیدها! من که قول دادم به شما صدمه­ای نزنم. خًب بگم من کجا به دنیا آمدم؟ من تو «شهر ویروس­ها» به دنیا آمدم. البته بعضی­ها به آن می­گویند «شهر میکروب­ها». این­جا یک جای جدیده. تو شهرِ من بعضی­ها زرد، بعضی­ها قهوه­ای و بعضی هم سیاهند. مثلاً بابا من سیاهه. خیلی هم دوستش دارم. مامانمم زرده که عاشقشم. و خودمم قهوه­ای­ام. بامزه­ام نه؟ مامانم با خودش تب می­آورد. بابام سُرفه و تنگی نفس می­آورد و خودمم که گفتم عطسه. اسم بابام کروناست. اسم مامانم آنفلوآنزاست و اسم خودمم یک سرماخوردگی ساده­ست.

    توی شهر ما مردم هر سال چند بار قرار می­گذارند که به شهر آدم­ها سفر کنند. اما من دلم نمی­آید که به آدم­ها آسیب بزنم. برای همین همیشه می­مانم تو شهر تا مامان باباها برگردند. بچه­ها ما توی شهرمان، یک شهربازی داریم به اسمِ «شهربازی میکروبی» که توش یک عالمه اسبابِ بازی دارد. مثلاً یک بازی داریم به اسمِ «یک­ قًل دو قًل آدمکش» اما من هیچ وقت انجامش نمی­دهم. خُب گفتم که من دوست ندارم آدم­ها را بُکشم. اما بازی­های دیگر مثل «جورچین ویرووسی» را دوست دارم. ویروس­ها روی هم وامی­ایستند و کلی شکل­های قشنگ و بامزه می­سازند. مثلاً پادشاهی که روی سرش کلی شاخ­های بلند دارد.

    بچه­ها من الان داشتم فکر می­کردم ما چه دوست­های خوبی می­شویم! فکر کن یک ویروس با آدم دوست بشود. بچه­ها راستی فکر نکنید همیشه ویروس­ها آدم­ها را می­کشند. حتی بعضی­هایشان از آدم­ها می­ترسند مثل خواهر کوچکم و بعضی از دوستانم از داروها و چیزهایی که شما استفاده می­کنید، می­ترسند.

   راستی ما تو شهرمان موزه داریم. داخلش یک ویروس مومیایی هست که می­خواسته با آدم­ها بجنگد اما کُشته می­شود. بعد هم بدنش آن­قدر لای خاک و خُل­ها می­ماند.که دیگر خیلی بدقیافه می­شود. بچه­ها موافقید که با هم تا همیشه دوست باشیم. البته اگر من به شما صدمه نزدم­ها. بچه­ها چون ویروس­ها شبیه هم هستند من می­گویم بیایید یک رمز بگذاریم که یک وقت من را اشتباه نگیرید. شما چه پیشنهادی دارید؟ من می­گویم بگذاریم «ویسی کوچیکه». اسم گروه­مان را هم بگذاریم: «ویسی و آدم­بچه­ها».

    بچه­ها من خیلی خوشحالم که شما با من دوست شدید. شما بهترین دوستان من هستید. و همین­طور شما اولین کسانی هستید که با من دوست شدید و فرار نکردید. آخ بچه­ها مامانم دارد صدایم می­زند. من دیگر باید بروم. بای بای.

1 نظر در “قصه | زهراسادات قاسمی | کد:۰۴۴

  1. اتنا گفت:

    خیلی قشنگ بود…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *