این اثر در بخش «قصه» مسابقهی «من و ویروس» پذیرفته شده است.
اگر این اثر را دوست دارید، میتوانید در پایین همین پست، آن را لایک کنید و یا نظرتان را بنویسید.
| برای شرکت در مسابقه اینجا را بخوانید |
| دیگر آثار شرکتکننده در مسابقه را اینجا ببینید |
قصه ویسیکوچیکه
وای بچهها من یک ویروسم! نه نه از من فرار نکنید! قول میدهم به شما آسیبی نزنم. نروید دیگر. چرا تا من میخواهم با کسی حرف بزنم از من فرار میکند. اول بگذارید یک کم از خودم حرف بزنم که بفهمید چه شکلیام، چه جوریام. بعد اگر ترسیدید بگذارید بروید.
من با خودم عطسه میآورم. نترسیدها! من که قول دادم به شما صدمهای نزنم. خًب بگم من کجا به دنیا آمدم؟ من تو «شهر ویروسها» به دنیا آمدم. البته بعضیها به آن میگویند «شهر میکروبها». اینجا یک جای جدیده. تو شهرِ من بعضیها زرد، بعضیها قهوهای و بعضی هم سیاهند. مثلاً بابا من سیاهه. خیلی هم دوستش دارم. مامانمم زرده که عاشقشم. و خودمم قهوهایام. بامزهام نه؟ مامانم با خودش تب میآورد. بابام سُرفه و تنگی نفس میآورد و خودمم که گفتم عطسه. اسم بابام کروناست. اسم مامانم آنفلوآنزاست و اسم خودمم یک سرماخوردگی سادهست.
توی شهر ما مردم هر سال چند بار قرار میگذارند که به شهر آدمها سفر کنند. اما من دلم نمیآید که به آدمها آسیب بزنم. برای همین همیشه میمانم تو شهر تا مامان باباها برگردند. بچهها ما توی شهرمان، یک شهربازی داریم به اسمِ «شهربازی میکروبی» که توش یک عالمه اسبابِ بازی دارد. مثلاً یک بازی داریم به اسمِ «یک قًل دو قًل آدمکش» اما من هیچ وقت انجامش نمیدهم. خُب گفتم که من دوست ندارم آدمها را بُکشم. اما بازیهای دیگر مثل «جورچین ویرووسی» را دوست دارم. ویروسها روی هم وامیایستند و کلی شکلهای قشنگ و بامزه میسازند. مثلاً پادشاهی که روی سرش کلی شاخهای بلند دارد.
بچهها من الان داشتم فکر میکردم ما چه دوستهای خوبی میشویم! فکر کن یک ویروس با آدم دوست بشود. بچهها راستی فکر نکنید همیشه ویروسها آدمها را میکشند. حتی بعضیهایشان از آدمها میترسند مثل خواهر کوچکم و بعضی از دوستانم از داروها و چیزهایی که شما استفاده میکنید، میترسند.
راستی ما تو شهرمان موزه داریم. داخلش یک ویروس مومیایی هست که میخواسته با آدمها بجنگد اما کُشته میشود. بعد هم بدنش آنقدر لای خاک و خُلها میماند.که دیگر خیلی بدقیافه میشود. بچهها موافقید که با هم تا همیشه دوست باشیم. البته اگر من به شما صدمه نزدمها. بچهها چون ویروسها شبیه هم هستند من میگویم بیایید یک رمز بگذاریم که یک وقت من را اشتباه نگیرید. شما چه پیشنهادی دارید؟ من میگویم بگذاریم «ویسی کوچیکه». اسم گروهمان را هم بگذاریم: «ویسی و آدمبچهها».
بچهها من خیلی خوشحالم که شما با من دوست شدید. شما بهترین دوستان من هستید. و همینطور شما اولین کسانی هستید که با من دوست شدید و فرار نکردید. آخ بچهها مامانم دارد صدایم میزند. من دیگر باید بروم. بای بای.
خیلی قشنگ بود…