این متن در بخش «قصه» مسابقهی «من و ویروس» پذیرفته شده است.
یک روز، ویروسی همخون با خفاشها با تاجی بر سر از نژاد کروناها از یکی از دروازه ها وارد سرزمین ما شد .
یک روز، ویروسی همخون با خفاشها با تاجی بر سر از نژاد کروناها از یکی از دروازه ها وارد سرزمین ما شد .
هوای پاک آنجا را از خود پر کرد. همه جا را تصرف کرد. نفس ها را در سینه ها حبس کرد . همه جا را تاریک کرد. آدم ها را در خانه هایشان در بند کرد.
خفاش ها در آن تاریکی به پرواز در آمدند و نعره های مستانه زدند .
مارها شلاق زنان به سوی آن دیار شتافتند.
شاپرک ها ترسیدند و دیگر پرواز نکردند.
کبک ها سرشان را در برف کردند و دیگر آواز نخواندند.
بوف کور هم که همیشه چشمانش باز بود و بیدار، چشمانش را بست و خود را به خواب زد .
طوطی های پر حرف لابلای درختان هم از سخن افتادند.
نور امید در دلها کم رنگ شد . دلها همگی یخ زد و سرد شد.
اما…
سیمرغ به همراه مرغان همراهش از کوه قاف پایین آمد .
پرهایش را دوباره کند و آتش زد.
دل های آدم ها گرم شد.
یخ ها ذوب شد و در زمین فرو رفت.
خاک سبز شد و سبزینگی همه جا را در بر گرفت .
هوا از آلودگی های آن ویروس پاک شد .
جان ها در سینه ها آزاد شد.
گرمی مهر جای سردی را گرفت .
ویروس سرمادوست هم دست و پایش را جمع کرد و راه سرزمین دیگر گرفت.
روشنایی بر تاریکی چیره شد .
خفاشان نور گریز هم شبانه با آن مهاجم راهی جایی دیگر شدند.
مارها هم در چنگالهای آن مرغان تیزبین افتادند و نابود شدند.
شور زندگی برگشت .
پاکی و سلامت ورد زبان ها شد.
امید بر آن سرزمین حاکم شد.
اگر این اثر را دوست دارید، میتوانید در پایین همین پست، آن را لایک کنید و یا نظرتان را بنویسید.