قصههای صوتی و متنی زیر در بخش «قصه» مسابقهی «من و ویروس» پذیرفته شده است:
یکی بود، یکی نبود .
در سرزمینهای دور، جایی که چشم بادامیها هر روز مشغول کار و زندگیشان بودند، دو ویروس کوچک به نامهای «کُرو» و «نا» همراه با پدر و مادرشان در خانهای که متعلق به مردِ بسیار کثیف و شلختهای به نام «لیوی» بود، زندگی میکردند. روزی از روزها وقتی کُرو که موهای مشکی فرفری بانمکی داشت، مشغول سرسرهبازی و دویدن روی درِ گِرد ماشین لباسشویی (لیوی) بود؛ به خواهرش نا که یک گوشه نشسته بود و با گلهای دامنش بازی میکرد گفت: «نا! چرا یک گوشه نشستی و با من بازی نمیکنی؟»
نا که با صدای کُرو از رویاهای دور و درازش پرت شده بیرون و گفت: «میدونی کُرو؟ داشتم فکر میکردم اگه لیز خوردن و دویدن روی در گرد ماشین لباسشویی انقدر لذت بخش است، پس چرخیدن و دور زدن روی کره زمین خیلی خیلی لذت بخشتر است.»
کُرو فکری کرد و گفت: «ولی مادر همیشه بهمون میگه نباید از اینجا دور بشیم و فقط حق داریم همینجا بازی کنیم.»
نا موهای قهوهای کوتاهِ بانمکش را پشت گوشش زد و با شیطنت گفت: «فردا صبح مثل هر روز اینجا با هم قرار میزاریم و با لیوی از خونه خارج میشویم. هرجا که او رفت میرویم و شب موقع خواب با او به خانه برمیگردیم. اینجوری مادر هم متوجه نبودن ما نمیشود.»
کُرو تمام شب به حرفهای نا فکر کرد و با وجود اینکه خیلی از دنیای بیرون میترسید، قبول کرد که به نا اعتماد کند .
صبح زود کُرو و نا روی صفحه ساعت لیوی نشستند و برای اولین بار از خانه دور شدند .
لیوی که یک راننده تاکسی بود، سوار ماشینش شد و جلوی پای اولین مسافر با شدت ترمز کرد. آنقدر شدید که ویروسهای کوچولو از شیشه ماشین به بیرون پرتاب شدند و چسبیدند به چمدان مردی که کت قهوهای پوشیده بود و داشت سوار تاکسی جلویی میشد.
کُرو وحشتزده رو به نا کرد و گفت: «دیدی چی کار کردیم؟ حالا چه جوری لیوی را پیدا کنیم؟ چجوری شب به خانه برگردیم؟»
نا که حالا خیلی ترسیده بود، اما دلش نمیخواست ماجراجویی که تازه شروعش کرده بود را خراب کند، گفت: «ببین ما الان نزدیک خانه هستیم. این مرد هم همینجا سوار تاکسی شد، پس حتما شب دوباره به اینجا برمیگردد. نگران نباش. فقط خودت را محکم به کت قهوهای او بچسبان تا گم نشویم.»
باد لابهلای موهای ویروسکها پیچیده بود. آنها تصمیم گرفته بودند از اولین ماجراجویی عمرشون لذت ببرند. پس با صدای بلند شعر میخواندند و میخندیدند .
مرد کت قهوهای چمدانش را به قسمت بار هواپیما تحویل داد. کُرو و نا همدیگر را بغل کرده بودند و از جای تاریک و پر از چمدانی که در آن قرار گرفته بودند خیلی ترسیدند. صدای بلند شدن هواپیما بدجور ویروس های کوچک ماجراجو رو ترسانده بود و به شدت از کاری که بیاجازه انجامش داده بودند، پشیمان بودند.
بعد از مدتی بالاخره هواپیما فرود آمد و چمدان به مرد کت قهوهای تحویل داده شد و آنها به سمت جایی که نمیدانستند کجاست حرکت کردند. هوا کم کم داشت تاریک میشد.
دو تا ویروس کوچولو که نمیدانستند چه اتفاقات بدی در انتظارشان است راهی سرزمین سبز و خوش آب و هوایی شدند که ممکن بود جانشان را به خطر بیندازد.
مرد کت قهوهای به سمت خانه حرکت کرد و زنگ در را فشار داد . دخترِ تمیز و کوچک مرد که خیلی خیلی دلش برای پدر تنگ شده بود خودش را توی بغل پدر انداخت. جوری که چمدان از دست پدر پرتاب شد و ویروسک ها توی هوا چرخیدند و چرخیدند و توی موهای دخترک افتادند و آنجا گیر کردند .
نا که خیلی ترسیده بود گفت: «خدایا! عجب اشتباهی کردم. اینجا دیگر کجاست؟ چرا خبری از گرد و خاک نیست؟ نفسم دارد بند میآید.»
کُرو که مثلا میخواست ادای ویروس بزرگها را در بیاورد و مواظب خواهرش باشد گفت: «نگران نباش. وقتی همه خوابیدند از توی موهای دخترک بیرون میآییم و میرویم توی جیبِ مردِ کت قهوه ای. حتما صبح دوباره به سرزمین خودمان برمیگردد و ما هم به خانه میرویم.»
وقتی همه خوابیدند و همه جا تاریک ِتاریک شد، آنها آرام آرام از لای موهای دخترک بیرون آمدند. آنقدر همه جا تاربک بود که هیججا را نمیدیدند. به خاطر همین پای کُرو لیز خورد و افتاد توی دهان دخترک که نیمه باز بود. نا تا صبح آنقدر گریه کرد که همانجا خوابش برد .
صبح مرد کت قهوهای متوجه شد که دخترک خیلی خیلی تب دارد و مدام سرفه میکند .
نا که با طلوع خورشید از خواب بیدار شده بود و اتفاق دیشب را به خاطر آورده بود، دوباره شروع به گریه کرد و با صدای بلند کُرو را صدا زد. اما تا چند روز هیچ خبری از کُرو نشد.
کُرو که یک گوشه روی دندان های سفید دخترک نشسته بود و از سلامت و تمیزی بدن دخترک بیحال و بیرمق شده بود، با یکی از سرفههای بلند او به بیرون پرتاب شد و چسبید به کت قهوهای پدر که دخترش را در آغوش گرفته بود . نا که تمام این روزها روی کت قهوه ای پدر نشسته بود و از آنجا به دخترک خیره شده بود، با دیدن کُرو که بیحال به طرف او پرتاب شده بود؛ جیغی از خوشحالی زد و او را در آغوش گرفت .
در همان لحظه دخترک چشمانش را باز کرد .
چند روز گذشت. مرد کت قهوهای که از خوب شدن دخترش مطمئن شده بود، دوباره به سرزمین کُرو و نا برگشت . دو ویروس کوچولو بعد از چند روزِ سخت، پدر و مادرشان را در آغوش گرفتند و تمام اتفاقات را برای آنها که تمااام این روزها نگران آنها بودند تعریف کردند . مادر که از خوشحالی گریه میکرد رو به بچهها گفت: «باید خیلی زودتر به شما میگفتم که مواظب باشید. تمیزی و نظافت دشمن اصلی ماست. ما باید از آدمهایی که به نظافت خود اهمیت میدهند دوری کنیم. چون آنها باعث میشوند زندگی ما به خطر بیفتد. کُرو و نا که تازه فهمیده بودند از چه مهلکهای جان سالم به در بردهاند، پریدند روی سرِ لیوی و توی خاکهای موهای او شروع به رقصیدن کردند .
اگر این اثر را دوست دارید، میتوانید در پایین همین پست، آن را لایک کنید و یا نظرتان را بنویسید.