مسابقه آی قصه

قصه و نقاشی | فاطمه سادات ذوالفقاری | کد:۱۰۹

این اثر در بخش «قصه» و «نقاشی» مسابقه‌ی «من و ویروس» پذیرفته شده است.

اگر این اثر را دوست دارید، می‌توانید در پایین همین پست، آن را لایک کنید و یا نظرتان را بنویسید.

برای شرکت در مسابقه این‌جا را بخوانید |

دیگر آثار شرکت‌کننده در مسابقه را این‌جا ببینید |


یکی بود یکی نبود غیر ازخدا هیچ کس نبود. من ویروسم یک ویروس بد هستم.من توی تن آدم ها می روم.اگر کسی از بیرون میاید و قبل از اینکه دست های خود رو با آب و صابون بشوره و درست وقتی دستشو به سمت لب و دهنش ببرد ،من می پرم و وارد بدنش می شوم.حالا پیش خود فکر می کنید که من چیکار می کنم ،خوب حالا همین را می گویم.

من وقتی وارد بدن می شوم، دل درد ،سردرد ،تنگی نفس،در دست و پا،باعث ضعف، بی حالی می شوم.این کار من است.من یک ویروس چینی هست، آنها مار و خفاش خوردند و من را به وجود آوردند.حالا می خواهم بگویم که چطوری به وجود آمدن ، من از ژن بدن آنها به تولید شدم.من وارد ایران شدم و هزار نفر را به این بیماری مبتلا کردم. من با اب و صابون و الکل از بین می روم. حالا می خواهم برایت یک داستان بگویم. یک پسر بد به نام سینا بود او یک خواهر به نام  مینا داشت.خواهرش باهوش بود اما او بد اخلاق و حسود بود . مادر سینا به او میگفت: ببین چقدر خواهرت حرف گوش کن است اما حرف به گوش سینا نمی رفت و پاکیزه نبود،تا یک روز سینا من را گرفت، او حالش خوب نبود ،خواهرش از او مراقبت می کرد ، سینا انگار چشمم به دنیا باز شد.به مینا گفت :خواهر ببخشید من روی چشمانم یک لکه سیاه بود،من جایی را نمی دیدم، خواهر داشت داروهایش را به او می داد به او گفت :من تو را می بخشمت من از اول هم تو را بخشیده بودم، یکدفعه انگار معجزه شد ، سینا حالش خوب شد و فهمید که باید همیشه حرف مادر و خواهرش را گوش دهد و نظافت و بهداشت را رعایت کند. این رو باید بدونید که من از خندیدن بچه ها خوشحال نمی شوم.

حالا یک قصه از کرونای مهربان برایتان میگویم، یک ویروس کرونا بود که از آدم ها می ترسید یعنی دوری میکرد چون دوست نداشت مردم مریض بشوند،یکی از روزهای اسفند دید همه مردم جهان مریض شده اند. رفت پیش رفقاش ،داد زد چرا مردم دنیا را بیمار کرده اید.

فرمانده کرونا گفت:ما می خواستیم خوشحال شویم. کرونای مهربان گفت: به چه جرعتی به خود اجازه این کار را داده اید. فرمانده کرونا به خودش آمد و فهمید چه کار اشتباهی کرده است، او با خود گفت: من چه کار کردم!!!  فورا دستور داد :دیگر حق ندارد هیچ کرونایی مردم را بیمار کند.زود و سریع از بدن آدم ها بیرون بیایید.

خداوند من را شکست می دهد. میدونی چطوری؟! به وسیله  قدرت گرماش و تابستانش.

این هم از قصه من

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *