قصه ای برای کودکان آی قصه | قصهی «آدمآهنیهای ضدزنگ برفبازی میکنند» دربارهی آدم آهنیهای کم و سن سالی است که دوست دارند برف بازی کنند اما میترسند تن آهنیشان، زنگ بزند.
آنها فکری میکنند و یک رنگ ضدزنگ میسازند و به خودشان میمالند تا برفها تنشان را اذیت نکند. بعد با هم به حیاط میروند و با برفهای سفیدی که جمع شدهاند، مشغول برفبازی میشوند.
✍️ نوشتهی سپیده علیزاده
? قصهگو: یاشار ابراهیمی
?? تصویرگر: مجتبی حیدرپناه
آی قصه یک استارتآپ در حوزهی قصهگویی و تولید قصه ای برای کودکان امروز ۲ تا ۱۲ سال است. آی قصه جایی است برای و گفتن و شنیدن قصههایی به زبان فارسی برای فارسیزبانان سراسر جهان. خصیتها و قصههای جدیدی در آی قصه خلق میشوند و تمرکز این تیم، تولید قصه ای برای کودکان امروز است. قصههای تولید شده در آی قصه، تصویرگری میشود و صداپیشگان روی آن صحبت میکنند.
آی قصه در حال حاضر قصههای خود را در سایت، شبکههای اجتماعی و فضای مجازی و همچنین پادگیرهای متنوع منتشر میکند. مخاطبان آی قصه می توانند به صورت رایگان قصهها را بشنوند.
آی قصه در فاز بعدی خود، نخستین نسخهی اپلیکیشن خود را منتشر خواهد کرد.
متن قصه: توی دنیای آدمآهنیها هیچکس از زمستان خوشش نمیآمد. چون زمستانها یک عالمه برف میبارید و آدمآهنیها اصلا خیسی برف را دوست نداشتند. آدمآهنیهای بزرگتر برای آدمآهنیهای کوچکتر که برف ندیده بودند از برفها میگفتند؛ که سفید و سردند و تا روی بدن میافتند آب میشوند. آدمآهنیهای کوچکتر از شنیدن این حرف ذوقزده میشدند و از بزرگترها میپرسیدند: «برف قشنگ است؟سرد است؟ سفید است؟» و آنها جواب میدادند که «بلههههه. بله». به آنها میگفتند که برف آنقدر قشنگ است که آدمهای غیرآهنی کلی با آن بازی میکنند، تویش غلت میزنند و با گولههایش آدمبرفی درست میکنند. آدمآهنیهای کوچک هیجانزده میشدند و هی میپرسیدند: «پس کی برف میآید؟ ما میخواهیم با برفها بازی کنیم». اما آدمآهنیهای بزرگتر میگفتند که: «امکان ندارد. اگر برف بیاید، همهی ما باید توی خانههایمان بمانیم. چون برفها خیساند و اگر توی پیچ و مهرههایمان بروند، زنگ میزنیم و خراب میشویم و کارمان به تعمیرگاه میکشد». آدمآهنیهای کوچک هم که هیچ دلِ خوشی از تعمیرگاه نداشتند، با غصه میرفتند سراغ بازیشان. بالاخره آن سال زمستان رسید و هواشناسی شهرِآهنی اعلام کرد: «فردا برف میآید. همهی کارهایتان را تعطیل کنید و بنشینید توی خانههایتان که شهر چند روز تعطیل است». همهی آدمآهنیها به جنب و جوش افتادند و کارهایشان را تندتند انجام دادند و شب همه توی خانههایشان دور آتش گرم جمع شدند و منتظر برف ماندند. فردا صبح، وقتی آدمآهنیها از خواب بیدار شدند، از پشت پنجره دیدند که همهی شهر از برف سفید شده. آدمآهنیهای کوچک چشمانشان برق زد و از دیدن برف هیجانزده بودند. اما چه فایده؟ هیچکس نمیتوانست با این برفها بازی کند. اما اوضاع اینطور نماند. یک روز که همهی آدمآهنیها، برای مهمانی بزرگ شهر از راههای زیرزمینی گذشتند و توی خانهی شهردار جمع شدند، یکی از آدمآهنیهای کوچک گفت: «پس چطور سقف خانهها و وسایل دیگرمان زیر برف و باران زنگ نمیزند؟ مگر آنها هم آهنی نیستند؟». شهردار خندید و گفت: «بله آهنی هستند، اما آنها همهشان ضدزنگ دارند». آدمآهنیهای کوچک پرسیدند: «ضدزنگ دیگر چیست؟» آدمآهنی شهردار منمنی کرد و گفت: «ضدزنگ مثل رنگ میماند. میزنی به چیزهای آهنی تا زیر باران و برف زنگ نزنند و خراب نشوند». یکی از آدمآهنیهای کوچکتر گفت: «خب چرا به خودمان ضد زنگ نمیزنیم؟ اینطور میتوانیم با خیال راحت برف بازی کنیم». بعد همهی آدمآهنیهای بزرگ زدند زیر خنده و او را مسخره کردند. اما هیچکدامشان حرفی برای گفتن نداشتند. یکهو همهمهای شد. آدمآهنی تعمیرکار که به فکر فرو رفته بود گفت: «این کوچولو زیاد هم حرف بدی نمیزند. میتوانیم حداقل امتحان کنیم». یکی از آدمآهنیها گفت: «اما ضدزنگها بدنمان را چرب میکنند و بوی بدی دارند». آدمآهنی مغازهدار گفت: «من حاضرم بوی گند بگیرم اما کل زمستان را توی خانه ننشینم». آدمآهنی تعمیرکار گفت: «شاید بتوانیم ضدزنگهای عطری هم بسازیم». آدمآهنی پیر گفت: «توی این دوره زمانه همهکار میشود کرد». آدمآهنی تعمیرکار گفت: «کی حاضر است اولین نفر با ضدزنگ برفبازی کند؟» آدمآهنیهای کوچک یک صدا گفتند: «من! من! من!» فردای آن شب دیگر شهر آهنی تعطیل نبود. آدمآهنیهای کوچک برف بازی میکردند و آدمآهنیهای بزرگ سرکارهایشان یواشکی آدمآهنیهای کوچک را نگاه میکردند و توی دلشان منتظر بودند کارشان تمام شود تا نوبت برفبازی آنها هم برسد. «هزارقصه» یکی از سری تولیدات صوتی آی قصه است که در هر فایل صوتی آن یک قصهی مستقل کوتاه برای کودک روایت میشود. این قصهها سریالی نیستند و تنها در همان یک قسمت جریان دارند. قصههای هزارقصه، تماما توسط تحریریهی آیقصه تولید میشوند و تمامی حقوق مربوط به این قصهها اعم از چاپی و نشر آنلاین آن برای آیقصه محفوظ است. دیگر قصههای هزارقصه را اینجا بیابید.
کجا بشنویم؟
? ساندکلود | تلگرام | اینستاگرام | یوتیوب ?
? کستباکس | گوگلپادکست | اپلپادکست ?
متن قصه: توی دنیای آدمآهنیها هیچکس از زمستان خوشش نمیآمد. چون زمستانها یک عالمه برف میبارید و آدمآهنیها اصلا خیسی برف را دوست نداشتند. آدمآهنیهای بزرگتر برای آدمآهنیهای کوچکتر که برف ندیده بودند از برفها میگفتند؛ که سفید و سردند و تا روی بدن میافتند آب میشوند. آدمآهنیهای کوچکتر از شنیدن این حرف ذوقزده میشدند و از بزرگترها میپرسیدند: «برف قشنگ است؟سرد است؟ سفید است؟» و آنها جواب میدادند که «بلههههه. بله». به آنها میگفتند که برف آنقدر قشنگ است که آدمهای غیرآهنی کلی با آن بازی میکنند، تویش غلت میزنند و با گولههایش آدمبرفی درست میکنند. آدمآهنیهای کوچک هیجانزده میشدند و هی میپرسیدند: «پس کی برف میآید؟ ما میخواهیم با برفها بازی کنیم». اما آدمآهنیهای بزرگتر میگفتند که: «امکان ندارد. اگر برف بیاید، همهی ما باید توی خانههایمان بمانیم. چون برفها خیساند و اگر توی پیچ و مهرههایمان بروند، زنگ میزنیم و خراب میشویم و کارمان به تعمیرگاه میکشد». آدمآهنیهای کوچک هم که هیچ دلِ خوشی از تعمیرگاه نداشتند، با غصه میرفتند سراغ بازیشان. بالاخره آن سال زمستان رسید و هواشناسی شهرِآهنی اعلام کرد: «فردا برف میآید. همهی کارهایتان را تعطیل کنید و بنشینید توی خانههایتان که شهر چند روز تعطیل است». همهی آدمآهنیها به جنب و جوش افتادند و کارهایشان را تندتند انجام دادند و شب همه توی خانههایشان دور آتش گرم جمع شدند و منتظر برف ماندند. فردا صبح، وقتی آدمآهنیها از خواب بیدار شدند، از پشت پنجره دیدند که همهی شهر از برف سفید شده. آدمآهنیهای کوچک چشمانشان برق زد و از دیدن برف هیجانزده بودند. اما چه فایده؟ هیچکس نمیتوانست با این برفها بازی کند. اما اوضاع اینطور نماند. یک روز که همهی آدمآهنیها، برای مهمانی بزرگ شهر از راههای زیرزمینی گذشتند و توی خانهی شهردار جمع شدند، یکی از آدمآهنیهای کوچک گفت: «پس چطور سقف خانهها و وسایل دیگرمان زیر برف و باران زنگ نمیزند؟ مگر آنها هم آهنی نیستند؟». شهردار خندید و گفت: «بله آهنی هستند، اما آنها همهشان ضدزنگ دارند». آدمآهنیهای کوچک پرسیدند: «ضدزنگ دیگر چیست؟» آدمآهنی شهردار منمنی کرد و گفت: «ضدزنگ مثل رنگ میماند. میزنی به چیزهای آهنی تا زیر باران و برف زنگ نزنند و خراب نشوند». یکی از آدمآهنیهای کوچکتر گفت: «خب چرا به خودمان ضد زنگ نمیزنیم؟ اینطور میتوانیم با خیال راحت برف بازی کنیم». بعد همهی آدمآهنیهای بزرگ زدند زیر خنده و او را مسخره کردند. اما هیچکدامشان حرفی برای گفتن نداشتند. یکهو همهمهای شد. آدمآهنی تعمیرکار که به فکر فرو رفته بود گفت: «این کوچولو زیاد هم حرف بدی نمیزند. میتوانیم حداقل امتحان کنیم». یکی از آدمآهنیها گفت: «اما ضدزنگها بدنمان را چرب میکنند و بوی بدی دارند». آدمآهنی مغازهدار گفت: «من حاضرم بوی گند بگیرم اما کل زمستان را توی خانه ننشینم». آدمآهنی تعمیرکار گفت: «شاید بتوانیم ضدزنگهای عطری هم بسازیم». آدمآهنی پیر گفت: «توی این دوره زمانه همهکار میشود کرد». آدمآهنی تعمیرکار گفت: «کی حاضر است اولین نفر با ضدزنگ برفبازی کند؟» آدمآهنیهای کوچک یک صدا گفتند: «من! من! من!» فردای آن شب دیگر شهر آهنی تعطیل نبود. آدمآهنیهای کوچک برف بازی میکردند و آدمآهنیهای بزرگ سرکارهایشان یواشکی آدمآهنیهای کوچک را نگاه میکردند و توی دلشان منتظر بودند کارشان تمام شود تا نوبت برفبازی آنها هم برسد. «هزارقصه» یکی از سری تولیدات صوتی آی قصه است که در هر فایل صوتی آن یک قصهی مستقل کوتاه برای کودک روایت میشود. این قصهها سریالی نیستند و تنها در همان یک قسمت جریان دارند. قصههای هزارقصه، تماما توسط تحریریهی آیقصه تولید میشوند و تمامی حقوق مربوط به این قصهها اعم از چاپی و نشر آنلاین آن برای آیقصه محفوظ است. دیگر قصههای هزارقصه را اینجا بیابید.