قصه صوتی برای بچه ها | آی قصه
✍️ نوشتهی رودابه کمالی
? قصهگو: شهره روحی
?? تصویرگر: مجتبی حیدرپناه
آی قصه | متن قصه:
سپهر یه اسب خیالی داشت. هر روز از هرجایی بود خودشو میرسوند به خونه و میرفت توی اتاق تا پیش اسبش باشه. صداش میکرد. دست به یالهاش میکشید و باهاش حرف میزد. اگه چیزی خریده بود بهش نشون میداد. گاهی وقتها حتی برای اسبش پاستیل و چوبشور هم کنار میذاشت.
مامان سپهر بهش میگفت: «اسبها واقعی هستن؛ نه یه دوست خیالی!»
سپهر میگفت: «این اسب دوست منه. من سوارش میشم و توی همهی دشتها پیتکوکنان میرم.»
مامان سپهر که میدید پسرش خیلی با دوست خیالیش گرم گرفته و خوشحال به نظر میرسه، به شوخی براش میخوند: «آقاسپهر افندی… اسبتو کجا میبندی؟… زیر درخت نرگس… داغتو نبینم هرگز…» و لبخندزنان میرفت.
سپهر اما هر روز با اسبش دوست و دوستتر میشد. اونقدری که گاهی فراموش میکرد با مامان و باباش حرف بزنه. تا اینکه مامان و بابای سپهر یه روز تصمیم گرفتن که برای سپهر یه کتاب بخرن که پر از عکس اسب بود.
سپهر با مامانش نشست و همهی عکسها رو یکییکی با دقت تماشا کرد. دید که اسبها چهار پا دارن. یالهای بلندی دارن. حتی میشه سوارشون شد. با بعضی از اسبها بار میبرن. با بعضیها مسابقه میدن. با بعضیها جنگ میرن.
اما سپهر با دیدن همهی این اسبها پیش خودش میگفت که «اسب من با همهی اینا فرق میکنه. اسب من، دوست منه. با من غذا میخوره. با من راه میره و منو جاهایی میبره که هیچ اسب دیگهای بلد نیست ببره.»
اینجوری شد که مامان و بابای سپهر تصمیم گرفتن سپهر رو به جایی ببرن که از نزدیک با اسبهای واقعی که یورتمه میرن، علف میخورن و نه پاستیل و چوب شور، آشنا بشه.
صبح روز بعد که سپهر از خواب بیدار شد، مامانش گفت که وسایلشو جمع کنه چون قراره به یه جای هیجانانگیز برن. سپهر هم پرید توی اتاق و به اسبش گفت که سوار ماشین بشه و بعدش با اونها به گردش بره. اما بعد پیش خودش فکر کرد و از اسبش به خاطر اینکه توی ماشین جا نمیشه، معذرتخواهی کرد و خودش پرید توی ماشین.
مامان بابای سپهر اونقدر رفتن تا رسیدن به یه جای بزرگ که بهش میگفتن «باشگاه اسبسواری» اونجا پر بود از اسبهای رنگی، اسبهای سفید، اسبهای پاکوتاه، اسبهای طلایی، قهوهای و… . مربی سوارکاری دست سپهر رو گرفت و همهی اسبها رو بهش نشون داد. بعضی اسبها اسمهای دخترونه داشتن و صداشون میزدن: دریا، عسل. بعضیها اسم پسرها رو داشتن: سیاوش، سهراب. بعضیها هم اسمهای عجیب و غریبی مثل گراز داشتن.
سپهر همهی اسبها رو نگاه کرد و گفت که دلش میخواد سوار یه اسب سفید بشه. مربی هم یه اسب کوتاه آورد که یالهای سفید کوتاه داشت. سپهر پیش خودش گفت که «اسب من یالهای بلندتری داره و تازه قدش هم بلندتره.» اسب شیهه کشید و انگار به این حرف سپهر خندید. سپهر سوارش شد و فهمید اسم اسب، خزره. پیتکو پیتکوکنون با مربی حرکت کرد.
مربی بهش یاد داد که چجوری عرق اسب رو خشک کنه. چجوری باهاش قدم بزنه، چجوری نازش کنه. حتی چجوری روی اسب ورزش کنه و بهش غذا بده. آخر سر هم بهش یاد داد، دهنهی خزر رو آروم بگیره و با خودش به اصطبل ببره.
کمکم داشت شب میشد. و سپهر به همراه مامان و باباش حرکت کردن به سمت خونه. مامان و بابای سپهر خوشحال بودن از اینکه سپهر برای همیشه با اسبهای واقعی دوست شده.
شب، سپهر مامان و باباشو بوس کرد. بهشون شببخیر گفت و رفت توی اتاقش. از توی اتاق صدای سپهر میاومد که داشت با آب و تاب داشت قصهی روز خوبی که گذرونده بود رو تعریف میکرد. آخر سر هم چندتا گل که خودش اونها رو چیده بود، به اسبش هدیه داد.
.
* هزارقصه چیست؟ «هزارقصه» یکی از سری تولیدات صوتی آی قصه است که در هر فایل صوتی آن یک قصهی مستقل کوتاه برای کودک روایت میشود. این قصهها سریالی نیستند و تنها در همان یک قسمت جریان دارند. قصههای هزارقصه، تماما توسط تحریریهی آیقصه تولید میشوند و تمامی حقوق مربوط به این قصهها اعم از چاپی و نشر آنلاین آن برای آیقصه محفوظ است. دیگر قصههای هزارقصه را اینجا بیابید.
قصه صوتی برای بچهها | کجا بشنویم؟
? ساندکلود | تلگرام | اینستاگرام | یوتیوب ?
? کستباکس | گوگلپادکست | اپلپادکست ?
* هزارقصه چیست؟ «هزارقصه» یکی از سری تولیدات صوتی آی قصه است که در هر فایل صوتی آن یک قصهی مستقل کوتاه برای کودک روایت میشود. این قصهها سریالی نیستند و تنها در همان یک قسمت جریان دارند. قصههای هزارقصه، تماما توسط تحریریهی آیقصه تولید میشوند و تمامی حقوق مربوط به این قصهها اعم از چاپی و نشر آنلاین آن برای آیقصه محفوظ است. دیگر قصههای هزارقصه را اینجا بیابید.